یاسینیاسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

یاسین فرشته کوچولوی خدا

قصر بازی

١١ فروردین سال 91ساعت 7 عصر من و تو وبابا و مادر جون و پدرجون با هم رفتیم قصر شادی، این اولین باری بود که تو رو تو 11 ماهگیت بردم پارک شادی، اینقدر اونجا نرگ رنگی و با نشاط بود که تو از ذوق فقط دست و پا میزدی و منم نازت می دادم. قربونت برم. بچه ها رو نگاه می کردی و می خندیدی ما هم تو رتو پارک گردوندم یو حسابی کیف کردی چندتا عکس هم ازت گرفتیم فقط ببخش دیر برات گذاشتم ...
28 تير 1391

ساحل چمخاله

این هفته سر مامانی خیلی شلوغ بود وقت نکرد برای عسل کوچولوش پستای جدید بزاره. ببخشید. جمعه 23 تیر منو و بابایی و نی نی کوچولو سه تایی با هم رفتیم ساحل چمخاله. جاتون خالی خیلی خوش گذشت.هم هوا خوب بود هم دریا آروم بود. بابایی برای یاسین یه شلوارک دریا خریده بود و جوجو پوشیده بود. با اون لاک پشتش رفته بود کنار ساحل. از خوشحالی با بابایی رفت تو آب حدود یک نیم ساعت تو آب بازی کرد. اینقدر شیطونی کرد و بازی کرد که دو سه بار با سر رفت زیر آب و بابایی اونو می کشید بیرون. خلاصه کلی عکس و فیلم گرفتیم که براتون می زارم.   اینجا هم به زور از آب آوردیمش بیرون داره غرغر می کنه اینجا هم با لاک پشتش قهر کرده ...
26 تير 1391

دریا

دیروز بعد از ظهر یعنی جمعه 16 تیر من و تو و پدر جون و مادر جون بدون بابایی رفتم ساحل کیاهشهر. آخه بابایی با دوستاش رفته بود عروسی. هوا خوب بود اما دریا طوفانی بود و ما شنا نکردیم ولی لباسای تو رو عوض کردم و بردمت کنار ساحل. فکر می کردم از آب بترسی و نری تو آب. اما بر خلاف انتظارم تا آب رو دیدی کلی ذوق کردی و الکی می خندیدی و هی می گفتی آپ آپ آپ و سرتو تکون می دادی اینقدر شلوغ کردی که همه داشتن تو رو نگاه می کردن و کلی نازت می دادن و ازت عکس می گرفتن و برات دست می زدن   وقتی به آب رسیدی با کفش رفتی تو آب با موج می رفتی و با موج هم بر می گشتی. کلی خودتو خیس کردی و بازی کردی دل نداشتی بیای بیرون و مامانی همه که مجبور بود...
17 تير 1391

مبل عسل طلا

سلام پسر گلم. هفته پیش منو و بابایی برات یه مبل قرمز کوچیک خریدیم که خیلی دوستش داری روش می شینی و لم می دی و میوه میخوری، نمی ذاری هیچکس هم روش بشینه . خلاصه کلی برای خودت کلاس می زاری . از وفتی اونو برات خریدیم دیگه رو مبلا راه نمی ری و نمی شینی که مثل سری قبل بیفتی زمین و کلی گریه کنی. دیروز جمعه هم با پدر جون و مادر جون رفتیم و یه دونه مبل سفید و سیاهش رو برات خریدیم که هر وقت خونه مادرجونی روی اون بشینی و راحت باشی و البته عسل طلا خودت این رنگو انتخاب کردی. وقتی بردیمت مبل فروشی یه راست رفتی سراغ همین و ماهم همینو برات خریدیم. دیگه بزرگ شدی قند عسلم. ...
17 تير 1391

مریض شدن عشق مامان

الهی فدای روی ماهت بشم که داره تو تب می سوزه پسر گلم. حالت خیلی بده . مریض شدی قربونت برم به خاطر این چند روز بارندگی و سرد شدن هوا سرما خوردی مامان جون. تب داری و شدید سرفه می کنی. دیشب تا صبح سرفه کردی و اصلا نخوابیدی. من و بابا مجتبی تا صبح کنار تختت بیدار بودیم تا مبادا تبت بالا بره عزیز مامان. بابایی با اونهمه خستگی، تا صبح تو رو بغل کرد و راه برد و تو تو بغلش می خوابیدی تا تو رو پائین می ذاشت بیدار می شدی. عزیزک مامان پسرم هر چی زودتر خوب شو مامانی.   ...
13 تير 1391